آستانه محمد هلال بن علی
بسمه تعالی
شرح حال حضرت محمد هلال بن علی علیه السلام
مشخصات حضرت محمد هلال بن علی علیه السلام
شناسنامه
نام : «محمد اوسط»
لقب : هلال مشهور به «هلال علی»
پدر : حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
مادر : امامه «نوه حضت رسول (صلی اله علیه واله)»
تولد : شب اول ماه مبارک رمضان «سال ۱۴ ه.ق»
محل تولد : مدینه منوره
زمان هجرت : بعد از واقعه عاشورا «سال ۶۱ ه.ق»
مسیر هجرت : طائف – طوس – قم – آران میزبان : بابایعقوب مدت اقامت در آران : سه سال
وفات : شب جمعه دهه آخر رمضان «سال ۶۴ ه.ق»
محل دفن:آران و بیدگل
نسب حضرت محمد هلال علیه السلام ، فرزند بلافصل مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام و امامه می باشد. امامه ثمره ازدواج ابوالعاص و زینب بوده، که زینب نیز یکی از دختران رسول خداست. پس از شهادت حضرت فاطمه(س) بنابر وصیت ایشان، حضرت علی علیه السلام امامه را برای سرپرستی فرزندانش به عقد خود درآورد. بنابراین نسب حضرت از طرف مادر با دو واسطه به رسول گرامی اسلام(ص) می رسد. ولادت و نامگذاری حضرت محمد هلال بن علی علیه السلام در شب اول ماه مبارک رمضان سال ۱۴ هجری قمری در مدینه منوره متولد گردیدند. امیرالمؤمنین علیه السلام برای ادای نماز مغرب به مسجد رفته بودند که قنبر، غلام آن حضرت، خبر ولادت این نوزاد را به مولایش داد. حضرت با شنیدن این خبر خوشحال گردیدند و چون روی نوزاد را همانند ماه شب چهاردهم درخشان دیدند، برای ادای شکر این نعمت به آسمان نگاه کردند. چون چشمش به هلال ماه رمضان افتاد و ماه هم نو شده بود فرمودند: « اَلحَمدُلِله هذا هِلالً وَجهُهُ . شکر خدای را که فرزندی به ما کرامت نموده که رویش همچون ماه است ». به همین مناسبت او را « محمد هلال »نام گذاشتند و از آن پس بود که به « هلال علی» شهرت یافت.
نحوه هجرت زمانی که هلال بن علی علیه السلام و عون بن علی علیه السلام در طائف بودند، خبر شهادت امام حسین علیه السلام و یارانشان به آنها رسید پس چند روز به عزاداری و سوگواری پرداختند. پس از آن طائف را ترک گفتند و به سوی خراسان که در آن زمان مرکز بسیاری از شیعیان و دوستداران اهل بیت علیه السلام بود روانه شدند. پس از ورود به خراسان در شهر طوس اقامت گزیدند، مردم آن دیار از ورود آن ها آگاه شده و گروه گروه به دیدارشان می رفتند و گرد آنان جمع می شدند. حاکم وقت طوس – قِیس بن مُرّه – در آن زمان به طائف و بطحا رفته و مغیره – پسر عمّش – را جانشین خود قرار داده بود. چون مغیره از ورود هلال بن علی علیه السلام و عون بن علی علیه السلام و گرد آمدن انبوه شیعیان و دوستان اهلبیت علیه السلام به دور آن ها مطلع شد، از ترس آن که مبادا شورشی علیه او یا حاکم طوس برپا شود، قیس را از این جریان آگاه ساخت. او بلافاصله خود را به طوس رساند، لشکری مهیا ساخت و مغیره را به فرماندهی سپاهی دیگر نصب کرد و آن دو بزرگوار و یارانشان را به نبرد طلبید. هلال بن علی علیه السلام و عون بن علی علیه السلام به اتفاق دوستان و یارانشان، برای دفاع از خود از شهر خارج شدند و با لشکر قیس و مغیره به نبرد پرداختند. نبرد تا آغاز شب ادامه یافت که بسیاری از یاران و شیعیان مجروح و کشته شدند و عون بن علی علیه السلام نیز شهید گردید. شبانگاه، چون حضرت محمّد هلال علیه السلام از شهادت برادر مطلع شد با کثرت سپاه دشمن و کمی یاران چاره را در آن دید که شبانه طوس را ترک و به نقطه ای دیگر مهاجرت کند. پاسی از شب گذشته بود که حضرت، یاران باقیمانده را به حضور طلبیده و آنها را در ادامه نبرد یا ترک آن به اختیار خود گذاشت، سپس با آنان وداع کرد و شبانه خود را به قلب سپاه دشمن زد و با کشتن و زخمی کردن عده ای، در حالی که خود نیز مجروح شده بود به نقطه ای نامعلوم روانه گردید. طول شب را به پیمودن راه و بیراهه ها گذراند. صبحگاهان به تپه ای رسید که چشمه آبی در کنار آن روان بود، نماز صبح را به جای آورد. هنگامی که هوا روشن شد نگاهی به اطراف خود افکند، از دور کلبه ای دید که در کنار آن زن کهن سال و دختر جوانی ایستاده اند، خود را به آنجا رساند. با نزدیک شدن حضرت به کلبه، پیرزن جلو آمد، سلام کرد و از او خواست از اسب پیاده شود. پیرزن اسب او را گرفت و کنار کلبه بست و ایشان را به داخل کلبه فراخواند. حضرت محمّد هلال علیه السلام وارد کلبه شد، پیرزن از او سؤال کرد : «ای جوان کیستی؟ ازکجا می آیی و این زخم ها چیست ؟» حضرت در پاسخ گفتند : «ای مادر! من مردی تاجرم، حرامیان به قافله ما حمله کردند. تعدادی را کشتند و برخی را مجروح و زخمی کردند، من نیز با آنها نبرد کردم و زخمی شدم و برادرم نیز کشته شد. چون شب فرا رسید از میان آنها بیرون آمدم، تمام شب در راه بودم و هم اکنون به اینجا رسیدم ». پیرزن، زخم های حضرت را مرهم نهاد و طعامی برایش مهیا ساخت. سپس سؤال کرد: «ای جوان، چهره و جمال تو به اولاد ابوتراب می نماید، تو را به محمد و آل او سوگند می دهم به من بگو که تو کیستی؟ نامت چیست و از کدام قبیله ای؟». حضرت محمّد هلال علیه السلام در جواب فرمودند : «ای مادر، نامم محمد هلال علیه السلام و فرزند علی بن ابیطالب علیه السلام هستم». پیرزن چون نام علی علیه السلام را شنید با دخترش به دست و پای آن حضرت افتادند و از سر شوق گریه کردند، پيرزن نیز خود را معرفی کرد و گفت: «من و دخترم نیز از شر کافران و ستمکاران به این مکان پناه آورده ایم». حضرت روز را به استراحت پرداخت، چون شب فرا رسید، خواب هولناکی دید. صبح برخاست و اسب خود را برای رفتن آماده کرد. پیرزن از او خواست که نزد آنان بماند، ولی حضرت قبول نکرد، عذرخواهی و با آنان وداع کرد و راه خود را در پیش گرفت. چند شبی راه پیمود. روزها را به استراحت می پرداخت. تا آنکه به حوالی قم رسید، کشاورزان در دشت ها و مزارع اطراف قم به زراعت مشغول بودند. حضرت محمد هلال علیه السلام نام آن مکان را پرسید. کشاورزان در جواب گفتند : «اینجا حوالی شهر قم است و اهالی این منطقه به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام و یارانشان، سوگوار و عزادارند. از سوی دیگر محمد اشعث با هزاران نفر قصد حمله به مردم قم را دارد، او که دشمن اهلبیت علیه السلام است، می خواهد دوستان و شيعیان علی علیه السلام را به قتل برساند». حضرت محمد هلال علیه السلام چون این خبر را شنید، روی به کاشان نهاد، اسب خود را می راند تا به احمدآبادِ کویر و پس از آن به نوش آباد رسید. در آنجا پیرمردی در باغش از آن حضرت پذیرایی کرد و ایشان پس از ساعتی استراحت به طرف آران حرکت نمود. هنگام غروب بود که نزدیک حصاری رسید، زارعان به کشت و آبیاری مشغول بودند، کشاورزان از دیدن این جوان در شگفت شدند. حضرت محمّدهلال علیه السلام از آنان نام محل را پرسید. گفتند: «اینجا مزرعة آران دشت است». از میان آنان پیرمردی که «بابایعقوب» نام داشت و بارها به حضور پیامبر اسلام(ص) شرفیاب شده بود و از دوستان و پیروان علی علیه السلام بود، نزدیک آمد، سلام کرد و به آن حضرت خوش آمد گفت. سپس از آن حضرت خواست خود را معرفی کند. حضرت خود را شناساند که از اولاد علی علیه السلام است. بابایعقوب خود را به دست و پای ایشان افکند و ميهمان عزیز و تازه واردش را همراه خود به خانه برد، از ايشان پذیرایی کرد و زخم هایش را مرهم نهاد. پس از آن زیرزمینی را – که آب در آن جاری بود – برای سکونتش آماده ساخت. حضرت محمد هلال علیه السلام در آن جا اقامت گزید و بارها به بابایعقوب فرمود: «من از طائف که بیرون آمدم هیچ جا یک دم آرام نگرفتم، امّا در این مکان به آرامش رسیدم». از آن پس بابایعقوب و فرزندانش در خدمت آن بزرگوار بودند و از یاران و دوستانِ دیدارکننده، پذیرایی می کردند. آن حضرت به مدّت سه سال در آران بود و در مکان مذکور به عبادت و وعظ و ارشاد دوستان و شیعیان مشغول بود. سرانجام حضرت محمّد هلال علیه السلام در شب جمعه آخر ماه مبارک رمضانِ سال سوّم اقامتشان، پیامبر(ص)، حضرت علی علیه السلام ، حضرت زهرا(س)، امام حسن علیه السلام ، امام حسین علیه السلام و عون علیه السلام را به خواب دید که در آن میان پیامبر(ص) او را مورد خطاب قرار داده، فرمودند : «فرزندم! مدتی است که انتظارت را می کشم». پیامبر(ص) سیبی در دست داشتند و به حضرت محمّد هلال علیه السلام فرمودند: «این سیب از آنِ توست، جهد کن تا فردا شب با این سیب روزه خود را افطار نمایی و نزد ما باشی». چون حضرت از خواب بیدار شد ماجرای خواب خود را برای بابایعقوب نقل و خواب را بدین گونه تعبیر کردند که: «امروز آخرین روز عمر من است و امشب از دنیا میروم ». بابایعقوب و فرزندانش با شنیدن خواب و تعبیر آن ناراحت و گریان شدند. حضرت محمّد هلال علیه السلام آنان را دلداری داد، آیاتی از قرآن مجید را راجع به مرگ و عالم آخرت برایشان تلاوت نمود. چون شب فرا رسید آن حضرت نماز مغرب و عشاء را همراه بابایعقوب و فرزندانش به جماعت اقامه کردند. سپس آنها را وصیت نمود که پس از مرگ مرا در همین مکان دفن کنید. آنگاه سر به سجده نهاد. چون ساعتی گذشت یاران متوجه شدند که آن بزرگوار ندای ارجعی را لبیک گفته و به جمع جد، پدر بزرگوارشان و برادران ملحق گشته است. بابایعقوب و فرزندانش، آن حضرت را غسل داده، کفن نموده و پس از نماز، ايشان را در همین مکان که زیارتگاه اوست به خاک سپردند. پس از سه روز بابایعقوب نیز به او پیوست و در پایین قبر آن حضرت به خاک سپرده شد.
برگرفته و تلخیص از رساله هلالیه ملاغلامرضا آرانی نگارش ۱۲۴۲ ه.ق
مخلصدونم
پاسخ دادن